مرا تا نقره باشد مي‌فشانم

شاعر : سعدي

تو را تا بوسه باشد مي‌ستانممرا تا نقره باشد مي‌فشانم
به نقد اين ساعت اندر بوستانمو گر فردا به زندان مي‌برندم
که کام دل تو بودي از جهانمجهان بگذار تا بر من سر آيد
اگر چيزي نگويد باغبانمچه دامن‌هاي گل باشد در اين باغ
که سيمرغي فتد در آشيانمنمي‌دانستم از بخت همايون
بيا تا شرح آن هم بر تو خوانمتو عشق آموختي در شهر ما را
وليکن در حضورت بي زبانمسخن‌ها دارم از دست تو در دل
که من مستي و مستوري ندانمبگويم تا بداند دشمن و دوست
اگر تو سنگ دل من مهربانممگو سعدي مراد خويش برداشت
که از پيشم براني من بر آنماگر تو سرو سيمين تن بر آني
و گر رفتم سلامت مي‌رسانمکه تا باشم خيالت مي‌پرستم